این که هدیه اش را می گذاری کنار پیاده رو تا کمی به سر و وضعت برسی! سر که بلند می کنی، از آن سمت خیابان، لبخند شیرینش را می بینی و برای چند ثانیه، زمان در تهران متوقف می شود . . .
این که در بوتیک، برایت مادری می کند و از اتاق پرو می شنوی که با افتخار می گوید: من مادرشم :) پسرمه :)
این که از اولین باری که تو را دیده حاضر شده در یک بشقاب، دو نفری با هم غذا بخورید در حالی که می دانی شاید سخت وسواسی باشد . . .
این که وسط خیابان می ایستد و به حرف هایت از ته دل می خندد و می گوید: خدا خَفَت نکنه بچه :)
این که به خاطرت می شود تنها خانمِ واگنِ متروِ آقایان و اسمش را هم می گذارد: واگن مختلط!
این که هر بار وارد کتابفروشی می شود عین بچه های کلاس اول ذوق دارد و هول می کند . . .
این که پشت پنجره ی کافه عصر آذر بنشینید و برایت «آذر» بخواند با آن صدای آرام و مخملینش، و تو سراپا گوش شوی، غرق در آرامش و زیبایی . . .
این که می پرسی: خوبی؟ می گوید: خوبم. وقتی می گویی خوبی اما نگرانت هستم و می فهمم حال خوب و بدت را . . . توی دلش می گوید: روانکاو لعنتی :)
این که قربان حال خوش بعد درد و دلمان می شوم و دستم را می گیرد و طوری حرف می زند که باور می کنم بیش تر از خودم نگرانم است، یا همان لبخندها و نفس های عمیقان از سر آرامش و رضایت ^_^
این که در گرگ و میش پس از غروب، دست در دستش پیاده روی هفت تیر را گز می کنیم، غافلگیرت می کند و بی هوا دستت را می بوسد!!!
این که در آخرین اتوبوسِ راه بازگشت با همه ی خستگی اش مقابلت می ایستد، حرف می زند و . . . هنوز آن لبخند زیبا و رضایت بخشش را دارد :)
همیشه که قرار نیست دو نفر چند سال مداوم هر روز همدیگر را ببینند، گاهی می شود در یک روز کوتاه پائیز، مثلن یک ظهر تا شب زندگی کرد و لذت برد که شاید زندگی، همین «این که . . .» های کوچک باشد ^_^
به تاریخ یکشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۵ به ساعت 19:53 به دستان Janko
شش سالگی . . ....برچسب : نویسنده : ab-an بازدید : 98